۱۳۹۱ اسفند ۵, شنبه

این روزا هروقت میخوام تو کوچه وخیابون آهنگ نامجو وشاهین نجفی رو زمزمه کنم هی خودمو سانسور می کنم.
تو هم که حتی تویه این شرایطم عوعویی
تو هم که هردفعه که مارو می بینی عوعویی

بعد مامانم میگه چرا تو خیابون عین عقب مونده ها حرف میزنی؟! یعنی خدایی از مادرم شانس نیاوردیم :(

*بچه ها ممنون که برام دنبال کارین اما واقعن فک نکنم این ور سال معجزه ای بشه. حالا اینور تمرین کنید. انشالا بعد از عید مسابقس ببینم کدومتون برنده میشین  و منو سر کار میذارین ها! :)))

۱۳۹۱ بهمن ۲۰, جمعه

.....10،20،30


"سوت پایان را بزنید

صداقتم حریف هرزه گـــی زمانه نمی شود

قبول می کنم ...

بــــــــــاختـــــــــــــم!"

 

سختی ها هیچ وقت تمام نمی شوند. فقط شکلشان عوض میشود. حوادث و اتفاقات تلخ هم. آدم های نکبت و بی شرف هم. تازه این آخری ها گاهی بی هیچ تغییری ، هی تکرار و تکرار میشوند.
میدانستم قرار است از این دفتر برویم اما کجایش را نمی دانستم .و این خیلی ظالمانه ست که در شهر به این بزرگی  با این اتوبان های بی انتها، من باز هم از این گوشه ی به گند کشیده ی تهران سردرآورم.
نمی دانم، چند سال دیگر باید به این 12 سال کذایی اضافه شود تا شاید از یادم بروید.. .. توو بچه ها تو همسر و نوه و عروس هات! زنگار گندی که بر روح و جسمم زدید و زدند هیچ وقت  پاک نمی شود . این را همین امروز فهمیدم . امروزی که بعد از 12 سال دوباره مجبور بودم به آن محله ی مزخرف و "مجتمع تجاری اداری سرو" و کوچه ی نهم و قنادی لادن و ...برگردم.
 امروز آمدم چون فکر میکردم جایی گوشه قلب و ذهنم ، این ظلم را با خودم حلاجی کرده و گره را گشوده ام. حتی برای ندیدن میدان کاجِ 12 سال پیش؛ از سمت فرحزادی آمدم .اما. ...
از میدان کتاب پیاده راه افتادم و رسیدم به تو. اختیار و توان پاهام کم کم از دست می رفت. انگار دوباره آن تومور لعنتی جایی از بدنم سر برآورده بود . دوباره نمی توانستم بی کمک کسی یا چیزی ، با تعادل راه بروم .چشمان گشاد شده از وحشت و از هجوم خاطراتم. بی اراده میخ آن ساختمان و تصویرجهنمی پیش رویم بود .مطمعن بودم هر آن سقوط خواهم کرد....سقوط همیشه هست ؛ درست مثل 12 سال پیش.
آقایی پرسید حالتون خوبه؟ و من در جوابش حتی نتوانستم لبخند بزنم. تمام ماهیچه های صورتم فلج شده بودو پوزخندی که نمی دانم از درد بود یا بغض لبهایم را یک وری کج کرده بود. فکر کردم سکته کردن همین است دیگر. نه؟!
خیابان را رد کردم . هنوز چراغ قرمز بود اما این هیبنوتیزم لعنتی دست از سرچشمانم بر نمی داشت. از زور ناتوانی یک آن دلم برای ویلچرم تنگ شد.دوست داشتم کسی مرا از معرکه بیرون ببرد. آقا یی که هنوزهم نا محسوس نگرانم بود دوباره پرسید مشکلی دارین؟ حالتون...! و حرفش را خورد شاید از نگاهم فهمید چقدر از اوو هم محله ای هاش متنفرم. شایدم... نمی دانم . اما با مکث رفت .دوست داشتم بگویم برایم ماشینی به مقصد کنج اتاقم بگیرد و از این عذاب نجاتم دهد . اما حرف زدن گاهی نیازمند معجزه است .از همان هایی که 12 سال است به خاطر رخ ندادنش ، هربار خدا را ماخذه می کنم.
 به خانه که رسیدم تماس گرفتم و گفتم  مسیر جدید دور است ... بله. درست فهمیدی استعفا کردم! اما هنوز گریه نکرده ام. 12 سال است که این بغض را نگه داشتم بی آنکه بدانم چرا؟...
راستی الان تو چند سالت است؟ 85؟ 90؟!  نوه ات چه طور ؟ باید بیست سالی داشته باشد؟هان!؟ پسر ها و عروس ها و دخترت چی؟ و از همه مهم تر زنت، 65 را پر کرده است؟ .... و من چند سالم است ؟24 سال.... چند سالم بود؟ همش12 سال! باورت می شود؟!

*"شوتک" این پست برای توست. برای اینکه، برای اولین بارعلت تمام انکارها و بغض ها وغَلیان هایم را بشناسی.

۱۳۹۱ بهمن ۱۶, دوشنبه

...!


امروز از یک بیمارستان دولتی تماس گرفتن که : براتون وقت عمل تعیین کردیم تشریف بیارین !!
تعجب کردم و بعد از یه دیالوگ کوتاه فهمیدم منظورشون همون یه باریه که مامان اینا پرونده ی پزشکی مو برده بودن اونجا و اونام گفته بودن اوکی اسمتونو یادداشت میکنیم و جا خالی شد خبرتون میکنیم.
اون وقت ما کی رفتیم؟ اواخر فروردین. اینا کی جاشون خالی شد؟ الان ! اواخر بهمن!! واقعن که شاهکارن . من اگه قرار بود صبر کنم که تا حالا؛ اگه از بیماری و عوارضش نمی مردم ، صددرصد از زور افسردگی و بی تحرکی مرده بودم. والا
خلاصه منم گفتم همون روزا جراحی موفقی داشتم واز این همـــــــه پی گیری خالصانه شون تشکر کردم.