۱۳۹۱ تیر ۲۷, سه‌شنبه

درخواست کارآموزی دادم. اونم به کی ؟ آزاده. کسی که احساس می کنم متنفره از تلفیق کارو دوستی! خب البته منم دوستش نیستم. من فقط و فقط یه مخاطب خاموشم که خوابش هر چی که باشه بازم باعث روشن شدن من نمیشه.
با تقریب 99درصد میدونم جوابش منفیه. اما میخواستم هیچ روزنه ی امیدِ امتحان نکرده ای نباشه که در آینده آزارم بده.هر چند که انقدر از نه شنیدن میترسم که از صب هنو مسنجرموباز نکردم....
جاهای قبلی هیچ کدوم احساس مثمر ثمر(مسمر ثمر؟)بودن بهم نداد و حالا می خوام آخرین تلاش هامو برای کار کردن تو یه جای درست درمون بکنم و اگه نشد کلن بی خیال بشم و برم دنبال همون مشاغل مرحمتی دوست و آشنا.
دل کندن از این لعنتی  سخته اما گاهی قبول شکست هم برای خودش یه نوع پیروزیه!!فکر میکنم 23سالگی سنیه که دیگه باید دست از آرمانی فکر کردن بردارم وتو تصمیم گیری هام مجالی هم به عقل بدم.

۱۳۹۱ تیر ۱۲, دوشنبه

چهار سال درس خوندن ما (من نه!دومین گروه هم دوره ای هام)واقعن تموم شد. البته برای من نهضت همچنان ادامه دارد و به کوری چشم دشمنان جامعۀ علمی من هنوز ترم یازدهم رو هم پیش رو دارم!! 
 این ترم اصلن هیچ کدوم از بچه ها رو ندیدم. تمام وقتم در راه بیمارستان های خصوصی و دولتی هدر رفت و تمام دیدار ما خلاصه شد به همون زمان های کوتاه قبل از امتحان و بعدش هم...
روز آخر واقعن حس پدربزرگایی رو داشتم که بعد از مرگ نوه نتیجه هاشون هنوزم زنده ن. بچه ها یکی یکی میومدن و برا آخرین خداحافظی آغوش باز میکردن و من باید با یه حسرت بزرگ اعتراف میکردم هنوزم باید این خراب شده ی دوست نداشتنیِ پر از خاطره رو تحمل کنم.
تنها موندن حس عجیبیه...