۱۳۹۱ بهمن ۱۰, سه‌شنبه

امان از بی کسی


عکس های تجمع کارگران جلوی نهاد ریاست جمهوری رو که می بینم  از چهری ی آفتاب سوخته شون و دستای سرما زده شون خجالت میکشم. این که دیگه مرگ ستار نیست که بگیم دیر فهمیدیم. مدرسه شین آباد نیست که بگیم تخصص نداریم و مگه ما چه کاری ازمون بر میاد، اعدام زور گیرا نیست که با هم تفاوت عقیده ریشه ای داشته باشیم و ... این ها یه عده کارگرن که از بست جلوی خانواده شان حرف از نداری زدند و از بس کار کرده و ثمری ندیده اند به این شهر ، به مسوولین این شهر پناه آوردن... دل پر از گلایه آوردن.
بلا و مصیبت که حتمن زلزله ورزقان و اهر نیست. بلا یعنی این مردم تو سرما بدون غذا و جای خواب تو خیابون به درد خودشون بمونن. تنهای تنها . بدون من . بدون تو و بدون هیچ کس. شرمنده و رانده شده از خانه و شهرشون به امید رسیدن به حقوق قانونی و ...
بدم میاد که انقدر نسبت به همه چی بی تفاوتین. مگه من چی خواستم ؟!گفتم هرکدوم یه مقدار پول بذاریم و یه لقمه نون و پنیر به عنوان همدردی(نه ناهار و شام و صبحانه) براشون ببریم . یعنی ما که هیچ کاره ایم ،اما هستیم، دیدیمتون. شنیدیمتون.
اصن اگه به منو تو مربوط نیست پس به کی مربوطه؟!

۱۳۹۱ بهمن ۶, جمعه

مگر از شوق زياد...


سه سال تمام صبر کردم. سه سالی که همیشه بخشی از روزمره گی های روز و شبم بودی وهیچ وقت روزمره نمی شدی.
امروز آخرین پلی که ما را ، من و تو را ، حتی برای ساعتی به هم ربط میداد؛فرو ریخت.
چقدر روزهای بد و سال بد؟! پس شاملو چه میگوید؟!... 
وقت ِ گفتن حرف های ناگفته کم نبود اما ... من زنِ روزهای حسرتم، میدانی که؟!

راستی! این جمله را هنوز یادت هست؟  "کسی که می گریزد از گم شدن نمی ترسد"