۱۳۹۱ آذر ۱, چهارشنبه

چرا منو تو این موقعیت قرار میدین؟


یه بار سر کلاس تنظیم ،چشم و گوش بسته ها *گیر دادن به استاد که علائم ارضا مردا چیه ؟ استادم جدی گفت متاسفم اینا رو نمی تونم بگم چون تو سر فصل های آموزشی نیست. دوباره یکی گفت : لا اقل بگین زنا وقتی به اوج لذت میرسن چی کار میکنن؟ که یه هو گلابی که تازه چند ماهی میشد که ازدواج کرده بود از تهِ کلاس گفت: سکوت میکنن!! ما هم کلی بهش خندیدیم و برای زندگی ش فاتحه خوندیمو... و اون شد یک مبدا تاریخی که در جواب هر سوال مشابهی مثل :امتحانو چی کار میکنی؟ از سکوت میکنم استفاده می کردیم. وحالا این دیدار انقدر دور از انتظارم بود که درباره جزئیاتش سکوت میکنم (میدونم بقیه زحمتشو میکشن)و فقط میگم: قرار های وبلاگی موهبتی ست که امیدوارم همه تجربه ش کنند. کلن خوش میگذره بهت .
و جدای از خنده ها و بحث ها و...  حرف های مریم ، الناز(که اصنم عزیزم نیست8D)،خانم دکتر آینده (که من واقعن نمی دونم چرا انقد دلنشین بــــود!!) و... شاید تنها چیزی رو که به وضوح بیان میکرد؛ شجاعت بود و هراس نداشتن از نقد شدن.
استاد همیشه سر کلاس تاکید میکرد شما وقتی یک روزنامه نگار واقعی هستی که انقدر شهامت داشته باشی که اسم و امضا تو بزنی پای حرفایی که سر شار از حقیقته و برات عواقب داره (وتوضیح میداد که حقیقت تلخه و اینجا ایرانه و همین نقد شدن گاهی بدترین عقوبت میتونه باشه و...)  واین جمع نشانه ی شجاعتی بود که انگارسال هاست در جامعه مون گم شده .
- و از عکاس باشی عزیزم هم ممنونم که شبمون رو با دوربینش ماندگار کرد.
- و زهرا که انقدر خانم و مصمم و البته اتو کشیده بود که شک کردم از بچه های علامه باشه آخه ماها بیشترشِرتی پِرتی میگردیم.
- راستی سحر تو شبیه کـــــــــــــــــــــــی بودی؟!(8 (آیکون خباثت عمیق)
-----------------------------
*اونها جدن چیزی نمی دونستن و از پیشنهاد منم که میخواستم بهشون کتاب تو این زمینه ها قرض بدم اصن استقبال نکردن.
** مش نارنجی جیران تو مهره ی شیش ستون فقراتم واقعن !
***الان از نوشته ها معلومه من اجدادم ماهی بودن واسم نصف بچه ها رو یادم رفته ؟
**** وحالا تبصره ی بالا رو که من حافطه ندارم بذارید کنار اینکه با بعضی چیزا که برام بی اهمیتن( مثل بخش هایی از دین یا محل زندگی آدما و پول تو جیبشون وسروضعشون و..) بیش از انداره شوخی میکنم ( در حد لوس شدن)و ببینید گاهی چه فجایعی که نمی سازم و خودم متوجه نمی شم.  فقط امیدوارم دیشب فاجعه درست نکرده باشم.

۱۳۹۱ آبان ۲۶, جمعه

این متن و سه ی نیمه شب پنج شنبه  در همون فایل ورد همیشگی نوشتم. برای تشکر از نگین . میذارمش ابنجا که بخوندش.

24 ساعت گذشته اتفاقات عجیب کم نداشت. اینکه هوا تا این حد ابری و بارانی باشد که مرا تحریک کند یک ساعت زود تر از 
همیشه حاضر شوم و از خانه بیرون بزنم. که بعد از یونی با نگین قرار بگذارم واز دیدنش خوشحال شوم . که درس اندیشه را برای اولین بار ، در آخرین ترم تحصیلم ،بفهمم و سوالی برایم پیش نیاید .
در آخر هم این جشن تولد زود هنگام که دلیلش همسایه های متعصب و ورود به ماه جهانی قیمه است و منی که با اعتماد به نفس، سرا پا خیس در تمام عکس ها و فیلم ها حضور فعال دارم و به زور بقیه از جمع دل میکنم تا مرتب تر شوم وبارگردم.
همه اتفاقات این روز یک طرف و اینکه من درست یک خیابان با پارک شهر فاصله دارم وباید بروم تئاتر شهر اما در یک اشتباه لپی به تمام تاکسی ها به جای تئاتر میگویم پارک شهر و همه که  انگار یک آدم ابله دیده اند اشاره به پشت سرم می کنند و من هم انگار که ابله ترانی دیده ام با غیض ازشان رو بر می گردانم. وتازه بعد از چند سعی و خطا می فهمم چه گفته ام و چه جواب گرفته امو از دست خنگی خودم می خواهم خودم را خفه کنم .
دیروزبرای اولین بار در تمام عمرم بیرون رفتن با نگین لذت بخش بود.*  زیر باران و تگرگی که خدا مشت مشت میریخت، خوشحال بودیم و به سگ لرز زدن نگین می خنندیدیم.
آخر سر هم در حالی که آب از سرو رویمان میچکید وبا شلوارهای تا زانو خیس و بینی هایی آب چکان در حال غرق شدن در حوض چه های کوچک و بزرگ خیابان بودیم، سر از پراگی در آوردیم که میدانستیم بسته است.
وآن زن و مرد میانه سالی که در ساندویچی کنار پراگ نشسته بودند و سوال پیچمان میکردند که: از طریق اینترنت مطلع شده اید و امده اید و جواب ما که: نه از زور سرما پناه اورده ایم و دیالوگی که با تمام مشکوک بودنم به طرف مقابل چند جمله ای ادامه پیدا کرد.
و درست وقتی که  صحبت از دل تنگی ها تمام شد و دوباره برگشتیم به همان چالش های همیشگی دولت –ملت –امت و... برای آنکه خوشی این چند ساعت زهرمان نشود ، در حالی که از شدت سرمای بعد از باران اختیار ویبره ی فک مان را هم از دست داده بودیم و نگین نیاز مبرمی به دستشویی احساس می کرد، راهی خانه شدیم تا بعد از گذراندن روز خوبی که بیشترش به مرور خاطرات و غیبت پشت بچه ها گذشت ، فر صتی نباشد برای فکر کردن به جایی که در آن زندگی میکنیم، به مادران تنهایی که در دلگیری این هوا ی بارانی چشم انتظار باز گشت فرزندشان، تنها پناه روز های پیری شان اند. فکر نکنیم به پسرکی که زیر باران از شدت سرماو بی کسی کنار ترازوی کهنه اش گریه می کرد و اشک به چشم مان می آورد و تمام سهمش از دارایی کشورش و حتی از صدقه های اهدایی مردمش،  به مردمان کشور های دوست و برادر رسید . و راننده تاکسی که تمام راه از توپخونه تا فردوسی پشت هر چراغ قرمز ، با حسرت زل میزد به تابلو قیمت صرافی ها و زیر لب غر غر میکرد : اگه شش ماه پیش چند میلیون داشتم.... اگه اون موقع میتونستم دلار بخرم... پــــــــــــــــــــــوف!
حالا هر روز که در شهر می چرخم بیشتر پگاهِ احساساتی ام را میفهمم که دوست نداشت بدون آزرای عزیزش در خیابان پیاده روی کند(!) و برای وقت گذرانی جز چند خیابان خاص سر از جایی در نمی اورد وبه خیابان های مرکز شهر هم که جز به اجبار محال بود قدم بگذارد... انگار او هم میخواست خوشی های اندکش با دیدن ناخوشی های کوچک و بزرگ اطرافش زایل(؟) نشود.
*نگین گویا از نوادگان همان یارو تو گالیورِ. همون که همیشه می گفت " من میدونستم اینجوری میشه" .میزان افسردگی و دپرشن خونش تمام محققان رو شکه کرده . این که باهاش بیرون بری و تمام وقت بخندی یعنی معجزه!!
** روز های بارانی بلوار کشاورزحال و هوای دیگری دارد ،شاید به خاطر فضای خیس و تاریک بین درختان وسط خیابان و یا شاید به دلیل خاطرات زیبایی که باز افرینیش همتی میخواهد  که دیگر در من نیست....