۱۳۹۳ شهریور ۷, جمعه

.



داستان میخوانم که روزمرگی ها را فراموش کنم. بعد برای رهایی از بغض ها و خشم هاو شاید حسادت های چنبره زده بر سینه ام از داستانی به داستان دیگر پناه می برم و اینجاست که گم می شوم در خاطراتی که نمی دانم کدام حقیقی ست و کدام بخشی از همین مسکن های هر روزه برای فراموشی حقیقت ها...

۱۳۹۳ فروردین ۹, شنبه

نوروز را چه کسی کوفتتان کرد؟ پدر جو گرفتهء مسافرت ندیده/ رئیس بی ملاحضه/هر دو مورد؟! :)

1-امروز اولین روز کاری سال 93 بود و بسی کسل کننده گذشت. کلن سه نفر تو ایستگاه اتوبوس بودیم با خمیازه هایی که از هم سبقت میگرفت واتوبوسی که انگار قصد آمدن نداشت. در نهایت تنها من بودم که از جمع کندم تا قبل از رسیدن به وضعیت اضطرار(؟!) اولین روز کاری رو سر وقت آغاز کنم .
و عجب اینکه آقای رئیس از دیدنم شگفت زده شد. نمی دونم شاید فکر می کرد منم جزء مرخصی های سه روز دومم!!

2-امسال لحظه تحویل سال بابا با ما نبود . این مسافرت مسخره یه هویی ش منو برد به روزای کودکی و شیفت های کاری که بابا رو تو مهم ترین و شاد ترین روز های  زندگیم ازمون دور میکرد.
 چقدر تلاش کرد و زنگ زد و من چقدر سنگ دلانه این روز ها تماس هاشو بی جواب گذاشتم. دلم گرفته ازش... اینکه می تونست یک روز دیر تر بره و نرفت... انگار یه چیزهایی ربطی به سن و سال نداره!! یه چیزایی می مونه ته ذهن و با کوچکترین محرکی خودشو به رخ میکشه. چیزایی مثل همین بی برنامه گی بابا که یه جور غم کودکانه رو دلم می ذاره ... :(


3-یه لیست بلند بالا دارم از کتاب های نخوانده و معدود فیلم هایی که باید ببینم و ندیدم.برای اولین بار در کل عمرم بیشتر از یک ماهه  که هیچ کتابی دستم نیست، هیچ فیلم جدیدی ندیدم و کلن رسیدم به زندگی بدوی!کار و فقط کار...

4- مهمون بازی ها و دوره همی های این چند وقت بهم ثابت کرد که بزرگترین راه ارتباطی ما ایرانی ها چشمک زدنه! با یه اشاره کوچیک چشم ،یه قبیله آدم با هم هماهنگ میشن !! احساس به اشتراک میذارن! مسخره می کنن! همدردی می کنن و ...
و وای به روزی که همون قبیله بفهمن تو از این اشارات نگاه سر در نمی آری و کلن بلد نیستی چشمک بزنی D:
نشون به اون نشون که تو این ده روزه از بچه چهار ساله تا خان دایی 64 ساله سعی کردن کاربردی ترین روش ارتباطی قرن و بهم یاد بدن، اما زهی خیال باطل! یعنی همچین آدم با استعدادی ام من :)