۱۳۹۱ بهمن ۶, جمعه

مگر از شوق زياد...


سه سال تمام صبر کردم. سه سالی که همیشه بخشی از روزمره گی های روز و شبم بودی وهیچ وقت روزمره نمی شدی.
امروز آخرین پلی که ما را ، من و تو را ، حتی برای ساعتی به هم ربط میداد؛فرو ریخت.
چقدر روزهای بد و سال بد؟! پس شاملو چه میگوید؟!... 
وقت ِ گفتن حرف های ناگفته کم نبود اما ... من زنِ روزهای حسرتم، میدانی که؟!

راستی! این جمله را هنوز یادت هست؟  "کسی که می گریزد از گم شدن نمی ترسد"