دیروز بالاخره امتحامات تموم شد و من یه نیمچه کارشناسی گرفتم. بعد از
امتحانم کلی راه رفتم و فک کردم . نمی دونم خلاص شدن از چهار سال تحقیر و توهین و
وقت تلف کردن برای بقیه چه طور بوده اما من انقدر عادت کردم که امروز برای 8 صبح بیرون
رفتن بازم قد لباسامو چک می کردم و بازم ناخوداگاه دستم می رفت سمت مقنعه ای(؟) که زیر
گلوش یه کلیپس کوچک دارم برای تنگ کردنش در مواقع لازم.
مثل
یک گرگ ِ زخم خورده شده
ردّ
پای به جا گذاشته ات
کرم
افتاده است و خشک شده
مغز
من با درخت کاشته ات!*
نگهبان پیر پارک(روبروی دانشگاهه) ازم می پرسه امتحانا کی تموم میشه؟
میگم یه هفته دیگه. به وضوح خوشحال میشه و میگه :15- 20 روزی میشه که این ورا سوت و
کوره.دلم تنگ شده برای سرو صدای بچه ها. و من از خوشحالیم و از فرارم ، احساس
خجالت میکنم. هیچ وقت تو این چند سال به این فکر نمی کردم که این رفت و آمدهای
بیخود ما، باعث خوشحالی یه آدم تنها بشه تواین گوشه ی ناپیدا.
رفتم روی پل سه راه ضرابخانه برای وداع... درست همون جایی که 5 سال
پیش از تاکسی پیاده شدم .من هنوز همون آدم بودم ، تو همون نقطه... من شجاعت اعتراف
ندارم اما ... اما تمام این 5سال به هدر رفته...هدر!
روی پل عابر روی همت هم رفتم ؛ همون جایی که همیشه با شوتک و گلابی ساعت
ها برای ماشینای زیر پامون دست تکون میدادیم... آهای شماهایی که از اونجا رد شدین
و رد میشین. سه تا دختر سرخوشو که تو بارون و برف و سرما وگرما همراهتون بودنواز
یاد نبرین.
*شعر از مهدی موسوی ست. شاعری که این روزها دچارشم.