۱۳۸۹ مرداد ۳۰, شنبه

اظهار وجود


بچه تر که بودم تو هر جمعی هی از این دست به اون دست و ازین بغل به اون بغل می شدم وهی و هی تف مالم می کردن و میگفتن: چقدر این بچه شیرینه!.مامان یادم داده بود وقتی مهمون می یاد خودمو بزنم به خواب و هر وقت صدای خدا حافظی شنیدم از اتاق بیرون بیام که فک و فامیل ندید بدید وقت ابراز علاقه نداشته باشن!
بزرگتر که شدم رویه عوض شد.حالا تو هر جمعی همه تا چشمشون بهم می افته با یه لبخند پت و پهن منو می شونن کنارشون(دیگه از بغل خبری نیست، آخه دستو پاشونو واسه بیست سال آینده لازم دارن !)و از تو کیف و جیب کت و سایر سوراخ سومبه هاشون یه تیکه کاغذ که روش یه رژیم تازه کشف شده نوشته در میآرن و میدن دستم (البته با هوش ترها از بر میگن و پی گیرترها ،هم کتبی و هم شفاهی دیکته میکنن!)آخرشم عینهو بچه گیا به یه ماچ آبدار ختم میشه.اینه که بازم( البته اینبار به صلاحدید خودم)به تاکتیک مامان رو میارم و این طور مواقع می رم پی علاقه ها و کارای عقب موندم و فقط چند دقیقه آخر رخ می نمایانم !!!!
اینجا هم فقط محض سرگرمیه.یعنی دیدم همه اومدن این وری ،گفتم نکنه ساندیسی چیزی میدن و ما بی خبریم؟!!اینه که اومدم بگم آقا مام بازی.