۱۳۹۰ آذر ۲۵, جمعه

بالاخره با شغل فعلی هم خداحافظی کردم . نمی تونستم تحمل کنم هر روز یه جور اذیت بشم،حرف بشنوم یا نادیده بگیرنم .
دلم میخواست بعد چند وقت یه سامونی بگیرم اما دیدم ارزششو نداره.نمی تونم جایی کار کنم که حتی به یکی از مطالبشونم اعتقاد ندارم... گلابی میگه بریم پیش داداشش اما دوست ندارم آویزون باشم اونم بعد از اون حرفا...
الان آزادم و الیته بی کار . این حس رها بودنو دوست  دارم نمی خوام برای هر کاری و هر جایی از کسی اجازه بگیرم : زودتر برم؟.... دیرتر بیام؟ ..و ...