۱۳۹۱ فروردین ۱, سه‌شنبه

 در رو که باز می کنم  انگار برگشتم به 16 -17سال پیش. جلو در می ایستم و تصاویر خودشون حرکت میکنند.  هنوزم جلو درم اما الان پنج  شش سالمه.  یه خونۀ بزرگ .یه اتاق بیست متری . یه دست مبل چوب و پارچه ی چارخونه. یه پیر زن با ناخونای بلند و لاک قرمز. تو دستش یه نخ سیگاره که دیگه به فیلتر رسیده وموهاشم بلوندِ کوتاهه. تو همون عالم بچگی دارم مادر بزرگ تو رو با مامان مقایسه میکنم. مامان ناخوناش هیچ وقت از یه حدی بلند تر نمیشه .لاک نمی زنه و موهاش همیشه بلنده ....
اون روز برای اولین بار اومده بودم تو خونه دنبالت که مثل همیشه بریم سراغ  درخت شاتوت مشترک بین دوخونه، بعدشم استخری که آفتاب آبشو گرمِ گرم کرده بود.
امروز اما نمیدونم چرا اینجام . نمی دونم اسمش تقدیره یا سرنوشت یا هرچی. هنوزم جلو درم . 23 سالمه و این خونه ام خالیهِ خالیه. زنگ دیوارا به خاکستری میزنه . بابا میگه ساکن قبلی یه معتاد بوده که حتی به کلید پریز های اینجا هم رحم نکرده. رنگای تبله کرده ی رو دیوار نشون میده از وختی شما رفتین تا حالا همون یه دست رنگ  رو خورده و بس!!
اتاقا خالیه واز شیشه های شکستۀ پنجره ها باد سردی میاد. بابا میگه "اینجا خونۀ آیدا ایناس . یادته که؟" راستش قیافیۀ خودتو اصلن یادم نیست. فقط میدونم اون وختا چند سالی از من بزرگتر بودی و تنها بچه ی این حوالی بودی و قرار بود تا آینده ای نزدیک بری امریکا پیش مادرت.
اما انگارتصویر مادر بزرگت  همون موقع ها یه جایی گوشه ی ذهنم جا مونده و من خبر نداشتم. حالا  من ناخونامو ار مامان بلند تر میکنم، لاک قرمز میزنم و سیگار میکشم درست مثل مادر بزرگی که تنها یک بار دیدمش . تو خونه ایم که مادر بزرگ توش مرد و بابا اجاره نداد من تو مراسمش باشم. اینجا یه خونه مخروبه بیشتر نیست و نمی دونم گردش ستاره گان چه طور بود که امسال سال تحویل ما اینجاییم. تقریبن سه ساعت مونذه به تحویل سال و من هنوزم نگاهم از پشت پنجره ی بدون پرده به درخت شاتوتیه که تو هیچ وخت ازش بالا نیومدی . اما آیدا ناراحت نباش اینجا هیچی مثل گذشته نیشت. یه خونه خرابه و یه درخت خشک شده و حیاطی که حتی یه علف هرز هم نداره از شدت خشکی ! اینا اصلن دل تنگی نداره.... باور کن....