۱۳۹۱ فروردین ۵, شنبه

هیچ وقت تاثیر محیط و شرایطو روعکس العمل آدما اینقدر واقعی و ملموس درک نکرده بودم . نمی دونم بهت گفتم منو بچه ها رو 25 بهمن دستگیر کردن یا نه؟! خب موضوعِ جالب ،دستگیری ما نیست ، موضوع اینه که اون موقع هم من همین طوری بودم. همین بیماری مرموز،همین ضعف عضلانی و همین راه رفتن با هزار سلامو صلوات. راستش اصلن نمیدونم  منی که الان برای چهار قدم راه رفتن باید به کسی یا جایی تکیه کنم چه طور اون روز تا یک ساعت بعد از نیمه شب سر پا بودم؟!
بچه ها خیلی زود تر از من آزاد شدن . من موندمو یه عالم پله. زیرزمین، طبقه اول، بازداشتگاه و بلعکس! پر کردن چندین فرم و عکس و بحث و ...همه ام سرِپا! آخرشم بازگشت غرور آفرین به خیابان وآغوش خانواده.بیشتر از هفت ساعت!اما هنوزم توان داشتم. کلافه و خشمگین بودم و روحم داغون بود اما هیجان این تجربه نمیداشت به مشکل جسمانی م اصلن فکر کنم . هنوزم هر کس میشنوه باورش نمیشه من از اون همه پله تنهایی گذشتم. تمام راه اتاق اون مامور بد اخلاق تا جلوی در خروج و حتی تا تو ماشینو خودم اومدم .اما حالا  انگار واقعن یه خاطره ی دوره. آخه این روزا کاملن تحت کنترل مامانم . نمیذاره حتی یه چای برا خودم بریزم، چرا ؟ چون یه بار خودمو سوزوندم ! باانواع کاردو چنگال که اصلن اجاه ی حرکت ندارم، به قول داداش کوچیکه : تردد ممنوع! تو حمام هزار دفعه در میزنن : سالمی؟ مشکلی نداری و...
این محبتای بی جا واقعن کلافه م کرده. همش فکر میکنم اگه شرایط جور دیگه ای بود، اگه مامان انقدر دلسوزی نمیکرد، اگه بابا به خاطر راحتی من دکور خونه رو تغییر نمیداد، اگه داداش کوچیکه همه کاراشو ام پی3 نمیکرد تا بیشتر در خدمت(!!) من باشه (و هزار تا اگۀ دیگه که هر کدوم باعث بوجود اومدن شرایط دیگه ای میشد) الان من چه جوری بودم؟