۱۳۹۰ اسفند ۲۳, سه‌شنبه

"دل است دیگر، زیاد که دور و برش بپیچی، میگیرد"

دکتر امروزی کلن سه دقیقه هم وقت نذاشت برای معاینه. دوتا سوال کلی و ارجاع به یه بیمارستان بزرگتر!! میگه آزمایش خونت چیزی نشون نمیده. برو نوار پا بگیر! تا حالا نوار مغز و قلبو ...شنیدم اما نوار پا.....
راستش امروز واقعن جات خالی بود. تو که میدونی من فقط برا مشکلات کوچیک اولدوروم بولدورم دارم اما وقتی مشکل اساسی میشه ،وقتی برای یه لیوان چای هم مجبورم مامانو تو زحمت بندازم ،خیلی آسیب پذیرمیشم. زود عصبی میشم . گریه م میگیره و میخوام زودتر برگردم تو قلمرو خودم ؛ تو اتاق 9 متری م. برگردم و فقط به اتفاقای خوب فکر کنم .خیال بافی از بچگی ام منو آمروم میکرد...
فردا بازم وقت دکتر دارم. از شانس بد من بیمارستان جدید تا تو ده دقیقه فاصله داره و از شانس خوب تو این روزها تمام پیاده روی های ده دقیقه ای جزو آرزوهای محال من اند. می دونم همش تقصیر خودمه . به خاطرلجبازی های منه که الان ما اینجاییم. اما اشتباه نکن ،من هنوزم همون خرم . هیچ تغییری نکردم. این حرفام فقط درددله؛ یه جور غرغر که همیشه داشتم، خودت که یادته... نه؟

* هوا بوی باروت میده . کنار پنجره اتاق می ایستم و نفس می کشم... یک دو سه....یک ...دو...سه ...
مگه نه اینکه هر وقت بغض می کردم همین طوری آروم میشدم؟ پس چرا اینبار هرچی فاصله اعداد بیشتر ،این بغض لعنتی هم بزرگتر میشه...؟