۱۳۹۰ اسفند ۱۳, شنبه

نمیدونم الان چند ماهه که اینجا چیزی ننوشتم. تقریبن شش ماهه که اینطوری ام  و هر روزهم بدتر میشم. این مریضی شاید بزرگترین دلیل افسردگی م باشه. پاهایی که هر روز باهاشون تمام مسیر دانشگاه تا سیدخندان رو طی میکردم، خیابون آزادی،جیهون،شریعتی و... حالا خاموشن و سرد. انگار از اول هیچ حرکتی نداشتن.دلم میگیره از این همه ضعف و ناتوانی.
دانشگاه نمیرم !هم راه رفتن سختمه و هم نمیخوام با گلابی روبرو بشم. میترسم نتونم خودمو کنترل کنم.از آدمای بی اراده و بی زبون همیشه متنفر بودم و حالا صمیمی ترین دوست دانشگاهیم شده سمبل تمام چیزایی که ازشون تنفر دارم. به جای اینکه از ما عذر خواهی کنه که به خاطر گناه اون تو دردسر افتادیم، سابقه دار شدیم و.... برعکس ! تو تمام محافل شخصی و عمومی ما رو به عنوان عامل از راه بدر شدنش معرفی میکنن و اون فقط سکوت میکنه. اوه چقدر از آدمای ترسو و بی جربزه متنفرم...
باید کارای مجله رو تحویل بدیم و این شاید آخرین همکاری ما باهم باشه. من همیشه معتقد بودم آدما رو باید جدا از خانواده و پایگاه اجتماعی شون دید. اما حالا میگم : اصل بد نیکو نگردد چون که بنیانش بد است!!! از یه خانواده ی سنتی که فقط اسم تحصیل کرده گی و ثروتمند واصیل بودن و یدک میکشه انتظار بی جای بافرهنگ بودن داشتم. فک میکردم شما تمام پارامترهایی که منجر به شعور اجتماعی میشه رو دارین اما حالا...
دلم برای خودم میسوزه... دلم خیلی برای خودم میسوزه...امیدوارم دیگه آدمایی مثل شماهارو هیچوقت نبینم.
این نوشته ها فقط برای ثبت ذهنیاتمه. فقط برای اینکه حرف دلمو بنویسم و آرامش بگیرم.  برای پایان تحمیلی دوستیمون... نمیدونم! شاید در این باره سکوت و گذره زمان از همه چیز بهتر باشه!