۱۳۹۱ آذر ۲۲, چهارشنبه

حالم خوب است... گذشته ام درد میکند.


داداش کوچیکه بالاخره به تمام نصایح بزرگان قوم دهن کجی کرد و رفت سر بازی. نمی دونم خوبه یا نه. نمی دونم دو سال دیگه واقعن میتونه بره دنبال درس و مشقش یا مثل اکثر هم نسل هاش میافته دنبال کسب وکار .
نمی دونم این چند روزه واقعن حضور سرباز ها در شهر بیشتره یا من چون حساس شدم تازه دارم میبینمشون. اما امروز واقعن احساس کردم چقدر این موجودات کچلِ بوگندو رو دوست دارم.
.................
این خیلی بده که آدمی مثل من ،با این خیل عظیمِ زُوّارِ دور برش ،حتی برای ییه قدم زدن ساده هم دوستی رو پیدا نکنه. الان دو سه هفته ای میشه که هر روز میلمو چک میکنم و اس ام اس های گوشیمو بالا پایین میکنم اما دریغ از یکی از اون دعوت های همیشگی برای جمع شدن و جایی رفتن و ...
احساس میکنم آدمای دور و برم بزرگ شدن و همراه شون دنیا شونم بزرگ تر شده... که خب البته طبیعیه. چیزی که غیر طبیعیه وابستگی بیش از حد من به گروه های مختلف دوستامه . اینکه من هنوز بعد از شش ماه اروبیک ثبت نام نکردم تا شوتک هم سرش خلوت شه و بیاد. اینکه کلاس کاریکاتور و زبانمو به خاطر پشمک اصن پی گیری نکردم. اینکه بدون دوستام این ترم با عذاب یونی رفتم و کلن در همه ی درسا لطف استاده که حذفم نکرده ( با شش تا هشت جلسه غیبت) اینکه کار به اون خوبی رو با اون افتضاح ول کردم و گند گلابی رو گردن گرفتم و آینده ی کاریم نابود شد، اینکه ... اوفــــــــــــــــــ !درسته من گند زدم.
این چند روزه و این مشکلات ریزو درشت همش خریت هامو میاره جلو چشمم. انگار همیشه به خاطر دیگران از خودم و برنامه هام کوتاه اومدم و حالا پشیمونم.
 یه جایی که نمی دونم کجاست خوندم : زیاد نباید برای کسی، به خاطر کسی گذشت کرد ؛ چون توقع میاره . چون اون وقت دوست داریم اون آدم یا آدم ها قدر دانی کنن و گذشت متاقبل !که البته خیلی اتفاق نمی افته و اون وقت احساس شکست میکنیم . احساس باخت. احساس اینکه ...(نقل به مضمون البته)
حالا که تلاطم دریا رفته مینویسم:
* فک کنم الان تابلو شده که این همه گلایه شاید برای اینه که شماها هفته پیش که رفتین شمال (با اون دعوت مسخره تون ) اصن به من فکر نکردین که نمی تونم زیاد و طولانی تو ماشین بشینم. شاید توقع داشتم مث اون بار که من همه رو مجبور کردم به خاطر مشکل شوتک بریم کرج سمت خونه ی اونا تا اونم راحت باشه و شاید مثل هزاران بار حمایتم از شماها ، این بار هم یکی از شما یه جوری برنامه ریزی میکرد که منم باشم...( با اینکه دلخورم اما به دل نگیرین . چند روز دیگه خوب میشم.)
*شاید ناراحتم چون آدمی که وظیفه شه کاری رو انجام بده میاد میگه اِاِاِ مشکلت اینه؟ انشالا خدا حلش کنه. یکی نیست بگه پس تو اینجا چه کاره ای الاغ جان؟
*شایدم برای اینه که تو مریضی بابا دست تنها بودیم وهزار تا شاید دیگه که اصن مهم نیست
*عنوان پست مال آزاده ست.