۱۳۹۱ آذر ۱۲, یکشنبه

من مثل یک سرگیجه، می مانم بین زمین و آسمان گاهی*


سرم که شلوغ میشه، درد سرهام که زیاد میشه، ساکت میشم، حرف زیاد میزنم اما بی ربطِ. بی ربط تر از اون که فکرشو بکنی. زیاد میخندم و دلقک بازی روحم به مرز هشدار میرسه... اما یه کلمه ام حرف حساب ازم در نمیاد...

میگی میخوای بری سر این کار که چی؟ بقیه مگه برای چی میرن سر کار؟! حالااصن کارش چرت، سر کاری، الافی(علافی؟) ...بلاخره تغییر از یه جا باید شروع بشه دیگه... مگه نگفتی بزرگ شو؟ مگه نمی خواستی از دنیای رنگی رنگی خودم بیام بیرون ؟  ... دارم بزرگ میشم . بیمه و حقوق وزارت کار داره برام میشه دغدغه ... میخوام عادت کنم به پول دراوردنو پول دار تر بودن ... من دارم دنیامو میذارم وسط اما هرگز فراموش نکن که من " برای داشتن تو(شماها) دلی را به دریا زدم که از آب واهمه داشت!" ... تو که میدونی حرفت انقد تاپیر گذاره ،اراده مو نشکن لطفن

این روز ها دلم کمی دیکتاروی میخواد .دلم میخواد کسی باشه و امر و نهی کنه. نه که دوست داشته باشم زور بشنوم یا ظلم پذیری خونم عود کرده باشه، نه! از تصمیم گرفتن خسته ام. ازاین تنهایی تاوان دادن های  پی درپی خسته ام. دوست دارم کسی باشه که سرش داد بزنم : دیدی؟ همش تقصیر تو بود. همینو میخواستی؟ اصن به من چه به خودت مربوطه و... 

عنوان شعری ست از لیلا تقوی مطلق