۱۳۹۱ دی ۴, دوشنبه

هیچی



امروز دوتا دختررودیدم؛ تو مسابقات بسکتبال نمیدونم کجا تیم شون مقام آورده بود و داشتن باهم حرف میزدن. بعد همین طور که داشتم به حرفاشون گوش نمیدادم ،احساس کردم بغضم گرفته و آماده ی گریه ام.
من واقعن یادم رفته بود که بچه گی هام دوست داشتم بسکتبالیست بشم و بعد چون آموزشگاه نزدیک خونمون این رشته رو نداشت ننه م منو به زور گذاشت تو صف والیبالست ها و بعدِ چند وختی ام کلن بی خیال ورزش شدم.  اما امروز کاملن ناخوداگاه ...! من حتی اصن به بسکتبال فکرم نمی کردم داشتم حساب میکردم به این امتحان کوفتی چند روز مونده که ... 
واقعن از اینکه انقدر اختیار هیچیم دست هیچیم نیست شگفت زده میشم :) !!!

*اما جدن این یه مشکلِ که یه نفر انقدر تحت تاثیر ناخوداگاهش باشه. نمی دونم چند تا بد بخت دیگه عین من هست. خدا صبرمون بده و ایضن شفا.